سه روز دیگه به روستاک خواهم رفت و به نظر میاد که تقریبا همه‌ی چیزهای مهم دارن درست پیش میرن. اما این استرسی که که من قبل از سفر گرفتم باعث شده که به اینا فک کنم و حالم مرتب بدتر بشه:

اهل سفر نبودن

موضوع اینه که سفر رفتن من رو می‌ترسونه. همین الآنش هم کلی زمان صرف کردم که چیزهای جدیدی که ممکنه پیش بیاد در حین سفر رو پیش‌بینی کنم. در این حد که می‌دونم توی اون ۴۵ دقیقه‌ای که توی هامبورگ وقت دارم، باید برم کدوم سیم‌کارت اعتباری کدوم برند رو بخرم، یا این که در هر روز باید چه کاری رو انجام بدم. نه به این دلیل که خوشم میاد. می‌ترسم چیزی بشه و یه گند گنده بزنم (قبلا زدم، امروز هم یکی دیگه زدم).

همین فکرا بود که این سوال رو برام پیش آورد که اصلا من اگه توی فضا اپلای‌اپلای ِ شریف نبودم، اصلا پام به بیرون از ایران باز می‌شد؟ بهتر نبود این همه انرژی رو خرج کار دیگه‌ای می‌کردم؟

بی‌انگیزه بودن

همون دوران لیسانس هم آدم به آدم می‌گشتم دنبال آدمایی که می‌خواستن برن و ازشون می‌پرسیدم که چرا. بلکه یکیشون (یا تجمیع چندتاشون) قانعم کنه. هر چند آخرا قانع شدم، اما صرفا در این حد که چیزایی که دوست دارم رو تا حدی که دوست دارم توی یه جای معقول یاد بگیرم. حس می‌کنم ته مستر همین بود و به هدفم رسیدم. اون دلایل دیگه بیشتر از این به جلو (و یه سمت دکتری) هل نمی‌ده منو. طوری که اصلا تمام دوران مستر می‌دونستم که دکتری بخون نیستم من.

(واقعا نزدیک به) پونصد جا برای کار اپلای کردم و نشد و مجبوری رفتم دنبال دکتری. برای دکتری هم مرتب از من اپلای و از اونا ریجکت. دو جا قبول شدم که یکیش همون موقع اپلای هم فرضم این بود که این بدترین سناریوس، و دومیش هم در اصل ریجکت شدم و استاده بعدا یه پروژه دیگه رو بهم پیشنهاد داد. اما از من می‌پرسی، هیچ کدومشون چیزی نبودن که من دوست داشتم باشم حتی براشون تره پاک کنم. به خاطر یه سری قوانین سخت سوییس، دیر رسیدن مدارک، و مقایسه‌ی کشورا، پا شدم رفتم آلمان؛ همون بدترین سناریو. با این ایده که در طی ۴ سال آپشن‌های خوبی خواهم داشت. غافل از این که این آپشن‌ها برای کسی باز میشه که این ۴ سال رو کار کنه. نه منی که همین الانش هم تموم شدم.

حس شکست

وقتی هم به چیزی که ممکنه انگیزه بهم بده توی کار آکادمیک فکر می‌کنم، بیشتر به علم شبکه و آمار فکر می‌کنم. چیزهایی که همین الانش هم برام غیرقابل دسترسه. نه به دلیل نبود متریال، به دلیل نداشتن تجربه و ریجکت شدن‌های صد در صدی توی این حوزه‌ها.

خلاصه وضعیت طوریه که وقتی توییت زیر رو دیدم و طبق معمول کنجکاویم گل کرد برای پرسیدن سوال‌هایی از این دست که چرا توزیع دوجمله‌ای منفی این قدر خوب با داده‌ها می‌خونه، به خودم نهیب زدم که به تو چه! برای تو دونستن این چیزا ممنوعه!

تقریبا گریه‌ام گرفت چون خودم رو همیشه آزاد می‌دیدم در یادگیری. الان زندانی.