خانه‌ای که در راستاک با بدبختی پیدا کردم، بسیار من رو اذیت می‌کنه. هم نقشه‌اش، هم آدماش. در این حد که امروز که یهویی در اواخر پاییز، کلا شوفاژها رو خاموش کردن و من مجبور شدم که سه عدد پیرهن و دو جوراب و یک شلوار بپوشم، برم زیر پتو و دستور yes رو به ترمینال بدم که کامپیوترم مرتب کار کنه و فنش مثل منقل زیر کرسی، من رو گرم کنه. صدای من رو از غار طبقه‌ی ۱۴ام می‌شنوید…