چندی پیش برای پست دو بسته رفتم دفتر پست. دو مرسوله باید به جاهای مختلفی ارسال می‌شدند و من این آدرس‌ها را از قبل روی برچسب مخصوص نوشته بودم. مسئول پشت باجه اما از من خواست که روی برچسب دیگری این آدرس‌ها را بنویسم. نوشتم. اما خودش اشتباها برچسب‌ها را معکوس چسباند. هر چند دیر، اما برای بسته‌ی دوم متوجه شدم و به‌اش گفتم. نتیجه این شد که آن بسته‌ای که تذکرش را دادم درست به مقصد رسید اما دیگری نه.

جاده فرعی

من آدمی نیستم که در موقعیت‌های جدید، رفتار درستی از خودم نشون بدم. سوتی می‌دم، کارهای ابلهانه و خنده‌دار می‌کنم 1. طوری که بعدتر، وقتی کمی مسلط‌تر می‌شوم بر اوضاع، از این تعجب می‌کنم که چطور رفتار طبیعی در آن موقعیت حتی به ذهنم هم خطور نکرد. از انجام یک بازی جدید گرفته، تا وارد شدن به یک مکان جدید. در این گونه موقعیت‌ها، هیچ تصور، غریزه یا شهودی از این که چه باید کرد ندارم. بیشتر اوقات سعی می‌کنم هر سوالی را که در ذهنم شکل می‌گیرد تئوریزه کرده و بعد بدون سوگیری به اش نگاه کنم و تصمیمی منطقی بگیرم. نه این که تصمیم‌گیری‌های منطقی بد باشند، نه؛ اما زدودن سوگیری‌ها، اکثر مواقع مترادف می‌شود با زدودن تمامی کاننکس و قرائن و کار نکردن شهود. در نتیجه در تقابل با چیزهای جدید حس ناامنی زیادی می‌کنم. برای فرار از این حس آسیب‌پذیری، سعی می‌کنم به دنبال چیزی بروم که آرام و مطمئنم می‌کمند: عمیق شدن بیشتر در سوال‌ها، بررسی موشکافانه‌شان، تحلیل دقیق و نهایتا پیدا کردن روشی فکر شده. مثلا در مورد بازی‌‌های جدید، معمولا، انتخاب برای من سخت است. اول مرتبا می‌بازم، بعدتر یک استراتژی می‌سازم و بر اساسش بازی می‌کنم. باز می‌بازم اما مرتب سعی می‌کنم این را بهبودش دهم و استراتژی بهتری بسازم و نهایتا با بهترین استراتژی منطقی بازی کنم 2. هر چند خیلی شعارگونه، اما حقیقتا به این باور رسیده‌ام که اگر تعداد زیادی بار نبازی، یاد نمی‌گیری که چطور ببری. به بیان دیگر، آن‌قدر وزن و ارزش پیدا کردن بهترین استراتژی‌ها برای من بالاست، که حاضرم چندین و چند بار باخت را تحمل کنم. این موضوع به باقی موقعیت‌های اجتماعی تسری پیدا می‌کند. از سوار شدن در قطار گرفته، تا خرید در فروشگاه و رستوران.

نکته این‌جاست که پاسخ من در مقابل این ابلهی اجتماعیام، نه بهتر کردن شعور اجتماعی‌ام که تلاش برای افزایش ذکاوت انفرادی بوده. من هیچ وقت دنبال آن نرفته‌ام که اولی را درمان کنم چون اصلا خودم را با دومی تعریف می‌کنم. اولی برای من چیزی جز نویز نیست.

با این حال، خواه ناخواه، یادگرفته‌ام که در برخی موقعیت‌های اجتماعی ماهی خودم را از آب بیرون بکشم. گاهی به کمک آشناها و افرادی که قبلا این کارها را کرده‌اند و گاهی تنها. وقتی خودم چیزی را می‌فهمم، (حداقل به زعم خودم) مسائل را اول به قسمت‌های ریز می‌شکنم، بعد هر کدام را وارسی می‌کنم، و به کمک تمامی ابزارهایی که در اختیار دارم، یکی یکی ریزمساله‌‌ها را حل می‌کنم تا به جواب مساله‌ی اصلی برسم. بر سر این کار وسواس خاصی دارم، چون مسائلی که در موقعیت‌های اجتماعی پیش می‌آیند، اساسا هیچ‌کدام مثل مسائل فیزیک و ریاضی خوش‌تعریف نیستند. برای تحلیل، این جور مسائل، شما باید از یک حداقل (وسیع) از پس‌زمینه‌ و کانتکس باخبر باشید. بیشتر اوقات نیاز دارید که برخی مسائل ریز را نیز بدانید. و بدون استثنا، همیشه، عدم‌قطعیت‌های بزرگی در اجزای مختلف ماجرا هم هست.

این‌ها را گفتم، که بدانید برای من، با این شعور کم اجتماعی، حتی انجام مرحله‌ی اول −یعنی شکستن مشکل اصلی به زیرمسائل− هم افتخارآور است، چه رسد به این که بتوانم مشکل را سرتاسر موشکافی کرده و حلش کنم و راه حلی مقبول برایش دست و پا کنم.

جاده اصلی

یکی از این موقعیت‌های اجتماعی پست مرسولات است. چیزی که من حتی در ایران هم فرانگرفته‌امش. در محیطی با زبان غریب، فهمیدن این که چه باید کرد، همان شکستن افتخارآمیز شاخ غول است. وقتی من مطابق با استراتژی خودساخته‌ام (به درستی) عمل می‌کنم اما دیگرانی، همانانی که من فرضم بر این است که مثل من ابله اجتماعی نیستند، اشتباهی می‌‌کنند که نتیجه‌ی کار را خراب می‌کند، من از دو چیز برآشفته می‌شوم. اولی و کم‌اهمیت‌تر آن است که کار به سرانجام نرسیده؛ بسته ارسال نشده. اما به هر حال می‌توانم دوباره ارسالش کنم مثلا.

این دومین عامل است که خیلی عمیق‌تر است و نه تنها شاید تا روزها با من باشد، بلکه اثراتی بلند مدت‌تر در تصمیماتم در زندگی داشته باشد. قبل‌تر گفتم که در موقعیت‌های اجتماعی حس ناامنی دارم و آسیب‌‌پذیرم. آن عامل دوم ضربه‌ایست که سوال «چه کردی که فلان چیز درست انجام نشد؟» به من می‌زند. بیشتر اوقات هر جوابی به این سوال، بیشتر مثل بهانه و عذر آوردن است. نه می‌توانی اثبات کنی که تو کار را درست انجام دادی، و نه می‌توانی اثبات کنی که دیگری بود که اشتباه کرد. حتی اگر هم بتوان اثبات کرد، مخاطب در ذهن خودش احتمالا سوال بعدی را آماده خواهد کرد تا از من بپرسد: «پس چرا وقتی من در این موقعیت‌ها هستم، چنین مشکلی پیش نمی‌آید؟». شاید البته مخاطب با دیدن آشفتگی من، با مهربانی، از خیر پرسیدن این سوال بگذرد. اما این دیالوگ در ذهن من ادامه پیدا می‌کند. خودم بر آن می‌شوم که پرسنده را قانع کنم که با اطلاعاتی که من داشتم نمی‌شد عملی بهتر از آن چه که من کردم انجام داد؛ در ذهنم به یادش می‌آورم که من چطور مسائل را از قبل برای خودم شکانده و تحلیل کرده بودم؛ به‌اش یادآور می‌شوم که من نه تنها از تمامی قدرت تحلیلی خودم استفاده کردم، که مضاف بر آن از ابزارهای در دسترسم هم استفاده کردم که از سد‌هایی که در مقابل خویش دارم عبور کنم − ابزارهایی که چنان دست‌سازند که نه تنها بیشتر آدم‌ها نمی‌توانند از آن‌ها استفاده کنند، بلکه حتی نمی‌دانند که چنین ابزارهایی وجود دارند. اما آیا آن طرف مقابل قانع شده است؟ احتمالا نه. همان سوال اول نشان‌دهنده‌ی آن بود که زین پس من برای او، چلمنگم. آن چه من را بیشتر آزار می‌دهد این است که برخی، به هر دلیلی، حتی زحمت پرسیدن همان سوال اول را هم به خود نخواهند داد. اما نتیجه؟ من برای آن‌ها هم چلمنگم.

همان‌طور که قبلا گفتم، اگر واقعا مشکل را خودم ایجاد کرده بودم، اگر نادانی خودم بود، مشکلی با پرداخت تاوانش نداشتم. اما این که قصور دیگری به پای من نوشته می‌شود، نه تنها به نظرم ناحق است، که هویتم را − همان ذکاوت انفرادی که خودم را با آن تعریف کرده بودم − هم زیر سوال می‌برد. این که آیا تو واقعا ذکاوتی داری؟ آیا منطقی عمل می‌کنی؟

به یاد زمان‌ زیادی که صرف کردم تا با تمامی محدودیت‌هایم مشکلی را تحلیل و حل کنم می‌افتم. به یاد چیزهایی که هنگام استفاده از ابزارها یاد گرفتم. به یاد تمامی حواس‌جمعی‌هایم که نکند برای ریزمسائل سوگیری‌ای را وارد کنم. اما وقتی نتیجه ندهد، با خودم فکر می‌کنم که آیا اصلا می‌ارزد؟ من خوب می‌دانم که من آدمی نیستم که ذکاوت اجتماعی داشته باشد، اما آیا آدمی هستم که حداقل در عمق، بتواند ذکاوتی از خودش نشان بدهد؟

  1. تلاشم این است که در یک کلام بگویم هوش اجتماعی (EQ) پایینی دارم. 

  2. به طول عکس، این‌جا می‌خواهم بگویم که دوست دارم حداقل هوش انفرادی‌ (IQ) خودم را بالا ببرم.