مقدمه

یک. هر کسی عادات خوب و بد دارد. دو. افرادی که به دنبال بهبود شخصیت خود هستند، آگاه یا ناخودآگاه، دو تصویر در ذهن دارند: یکی از خود فعلی‌شان، و دیگری از چیزی که دوست دارند باشند.1 ادعای من این است که مسیر رسیدن از تصویر اول به دوم، در اغلب موارد، از تغییر دادن فعالانه‌ی عادات می‌گذرد.

سرشت عادات و یک تقارن انتزاعی

شاید سخت بتوان عادتی یافت که نتوان آن را با مقوله‌ی عمل−پاداش/جریمه (حتما اسم خوبی دارد که من بلدش نیستم) توضیح داد. البته این موضوع شناخته شده است که در طول زمان، وقتی که این عمل نهادینه شد (عادت به وجود آمد)، می‌توان عامل پاداش/جریمه را به کل حذف کرد؛ عمل خود به خود انجام خواهد شد. سوال اساسی اما این جاست که چطور باید پاداش و جریمه‌‌ی مناسبی یافت تا عادتی خاصی نهادینه شود یا عادتی که نهادینه شده ترک شود.

به نظر می‌رسد برای مورد خاص «بهبود شخصیت»، بیشترین لختی در ساختن یا حذف یک عادت را، به زبان انتزاعی به این شکل می‌توان توضیح داد:

  • حذف عادت بد: چشمپوشی از پاداش آنی برای جلوگیری از جریمه‌ای در آینده
  • ساختن عادت خوب: تحمل جریمه (سختی) آنی برای رسیدن به پاداشی در آینده

هر چند این شکل انتزاعی و متقارن به ذات جذاب است، عملا هیچ دستورالعملی برای پیدا کردن روشی برای این دو در مشکلات روزمره نمی‌دهد. چرا که اصلا، طبق تعریف، انتزاع باید کلی‌ترین شکل ممکن باشد، بدون درگیر کردن ما با موارد خاص. در حقیقت، مطابق با همین تعریف، می‌توان حتی نتیجه گرفت که آن چه بی‌مورد و بی‌حاصل است، توجه بیش از اندازه به این ساختار انتزاعی و انتظار برای استخراج روش‌های عملی از آن است.

اما این به آن معنا نیست که این انتزاع بی‌فایده است. اما فایده‌ی آن به بحث من مربوط نیست.

روش‌های سودمندتر در یافتن رهیافت مناسب

اگر یک پله از آن کاخ انتزاعی پایین بیاییم، اما هم‌چنان فاصله‌مان را مثال‌ها و موردهای روزمره حفظ کنیم، قادر خواهیم بود که انواع و اقسام روش‌های سودمند در این گونه مسائل را شناسایی و طبقه‌بندی کنیم. پر واضح است که تمامی این روش‌ها در ساختن انگیزه‌‌ای (درونی یا بیرونی) برای فایق آمدن به این لختی حذف عادت بد/ساخت عادت خوب خلاصه می‌شود. با این حال این روش‌ها (حداقل برای من) ابدا بدیهی نیستند.

در زیر تلاش کرده‌ام که با نگاه به اطرافم، طبقه‌بندی‌ای ناکامل از این روش‌ها ارائه کنم.

بودن در گروه

به طور مثال، در ترک اعتیاد، آدم‌ها صرفا در کنار هم جمع شده، و تجاربشان را کنار هم می‌گذارند. این گاها به برخی بسیار کمک می‌کند. چون برخی عادات خانمان‌سوز، چنان روزمرگی‌ای برای شخص می‌آورد که اساسا تجربه‌های تازه امکان‌ناپذیر می‌شوند. برای این افراد، صرفا شنیدن یه تجربه‌ی جدید کافی‌است که خودشان را نجات دهند.

رقابت در گروه

گاهی اوقات انگیزه‌ی ذاتی بهتر بودن (یا بدتر نبودن) از دیگری است که ابزاری می‌شود برای فائق آمدن بر سختی کنارگذاردن لختی. برای مثال، تمامی اپلیکیشن‌هایی که کاربر را قادر می‌سازند عملکرد خود را با دیگران مقایسه کنند، از این روش استفاده می‌کنند.

معنابخشیدن به یک شاخص روزشمار

مشابه مورد قبل، می‌توان این بار به اپلیکیشن‌هایی اشاره کرد که شمارگری که فعالیت شما را دنبال می‌کند. هر چه در انجام فعالیت مربوط به اپلکیشن پایدارتر باشید، شمارنده‌ی بالاتری خواهید داشت. این به خودی خود اهمیتی ندارد. اما کافی است که این شمارنده‌ معنای خاصی به خود بگیرد، مثلا معیار برای مقایسه‌ی شما باشد با دیگران (مثل عامل رقابت در قبل) ناگهان انگیزه‌ای رقابتی برایتان ایجاد خواهد کرد که آن عدد را بالاتر از دیگران نگه دارید. ترس صفر شدن این شمارنده هم افزون خواهد شد بر این که شما همواره به خاطر داشته باشید که امروز هم باید در اپلیکیشن فعال باشید.

به نظر می‌رسد که این مورد به خودی خود، انگیزه بخش نیست، بلکه ابزاری است برای فعال کردن عامل انگیزه‌ی رقابت. اما واضح نیست که چطور باید شاخصی تعریف کرد و بدان معنا بخشید.

انگیزه‌های درونی

معمولا قوی‌ترین عامل در پایدارترین رفتارهای انسانی هستند. برای من نوشتن در این وبلاگ و دیدن انتشار آن ذاتا یک امر لذت‌بخش است. چرا؟ نمی‌دانم. اما هست. هر کسی احتمالا چند تک‌انگیزه‌ی درونی دارد (یا باید کشفش کند). فرق اساسی این انگیزه این است که جایزه‌ی آن درونی است و نه بیرونی.2

اجبار و زور از بیرون

بودن در کلاس درسی، اجبار به پایان یک پروژه، و چیزهایی از این دست همگی مواردی هستند که حتی اگر علاقه‌ای هم به موضوع اساسا وجود نداشته باشد، هم‌چنان قدرت این را دارند که انسان را به سپری کردن کلاس/تحویل پروژه وادارند، هر چند با اکراه و تحمل سختی زیاد.

در مورد من

  • بودن در گروه بسیار نامحتمل است چون گروهی مثل خودم را نمی‌شناسم که بتوانم کنارشان بنشینم و از تجاربشان در ترک/ساخت عادت‌هایی که مورد نظر من هم هستند بهره‌مند شوم. به علاوه، کلا اجتماعی نیستم – این احتمالا دلیل قانع‌کننده‌تری است.

  • رقابت در گروه زمانی چواب می‌دهد که من یکی از خیل عظیمی از افرادی باشم که دوست داریم به چیزی دست یابیم. مثل مدال المپیاد، پایان مارتون، یا چیزهایی از این دست. حداقل الآن چیزی که ارزش داشته باشد برم برای آن تلاش کنم نمی‌بینم.

  • در مورد دولینگو، تعداد strikeها تا قبل از آن که دوبار آن‌ها را از دست بدهم چیز نسبتا با معنایی برای من بود. اما اخیرا به نحوی (که به خاطر ندارم چطور) نه تنها به این نتیجه رسیدم که آن شمارنده چیزی بی‌معنی‌است، بلکه حاضر بودم از این ایده دفاع کنم که این بدترین قابلیتی است که در دولینگو در نظر گرفته شده. با این حال الان که بحث انگیزه و … فکر می‌کنم، می‌بینم این ایده گاها می‌تواند قابل دفاع هم باشد.

  • احساس مختلطی در مورد فرآیندهای اجباری دارم. همیشه معتقد بودم که بودن در کلاس درس چیزهای بسیاری به من یاد می‌دهد. اما اخیرا بار روانی امتحان آخرش به قدری برایم غیرقابل تحمل شده که نه تنها حاضر نیستم هیچ کلاسی را بگیرم بلکه انجام تکلیف هم برای دشوار می‌نماید. تا حدی که به نظرم علت اصلی بیرون آمدنم از آکادمیا همین بود.

راهکار

برای من، تنها (اما قوی‌ترین) این انگیزه‌ها انگیزه‌های درونی هستند. بنابراین باید مجموعه‌ای از پاداش‌هایی از این جنس برای خودم طراحی کنم که پس از انجام چیزهای خوب یا عدم انجام چیزهای بد، به خودم جایزه بدهم. شاید بتوان این را با آن شاخص روزشمار هم ادغام کرد.

  1. بحث این نیست که تصویر ذهنی فعلی چقدر با واقعیت منطبق‌است و یا تصویر مقصود چقدر دست‌یافتنی. چون اساسا این موضوع چیزی از گزاره‌های مطرح شده را تغییر نمی‌دهد. 

  2. مشابه با همان احساس خوش‌حالی و موفقیتی که در کتاب فرمول باراباسی شرح آن آمد و عمدا کنار گذاشته شد.