کشف بدیهی
مشکل
اخیرا بعد از صحبت با پدر و مادرم فهمیدم که تمامی احساسهای من نسبت به روستوک از یه چیز سرچشمه میگیرن:
حس میکنم شایستگیم بیشتر از این جاست و جای من اینجا نیست.1
اثرات جانبی
اون داستان فیل و فیلسواری که علیبندری گفت همینجا صادقه. من فیلم رو پیدا کردم. و حالا دارم براش منطق میتراشم:
۱. دانشگاه کارش رو خوب انجام نمیده و به خارجیها اهمیت نمیدن کلا. ۲. آدمای دور و برم نمیتونن منو راهنمایی کنن. ۳. فیلد چیزی به من اضافه نمیکنه. ۴. …
که تمامی اینها اون حس اول رو تقویت میکنه. طبعا من ناراحت میشم و افسرده (حتی مستقل از همهگیری) چون:
۱. من خودم رو بک بازنده میبینم که اومدم روستوک. ۲. با کسی حرف نمیزنم چون حس شکستخوردگی رو دارم. مخصوصا با دوستام. ۳. خودم رو قاطی جمعی نمیکنم، چون میترسم بهم بگن تو چرا پاشدی اومدی اینجا…
که مضاف همهی اینها اون حس افسردگی رو بیشتر میکنه.
راهکار
تغییر دانشگاه
خوبیها و بدیها
- همهچیز رو میشوره، چه (خوب مثل اجازهی کار و پایداری مالی و…) و جه بد (احساس افسردگی).
- قطعا یا خوشش نمیاد. با این حال به نظرم یار اصلا نمیتونه چیزی پیدا کنه این اطراف.
- قبول این که یک سال از عمرم رو هدر دادم.
اقدامات
باید همین الان شروع به صحبت کنم با یار و پیدا کردن دانشگاهی که خوب و نزدیک باشه.
رفتن به برلین
خوبیها و بدیها
- باید دو ماه صبر کنم. خیلی سخته.
- اصلا معلوم نیست که اون سمت بتونم چیز چیز جذابی برای کار پیدا کنم. بیشتر چیزهای جالبی که اون جا هست به نظر میاد که حاشیهی کار اصلی آدما باشه.
- این که این یک سال هدر نره تنها یه احتماله.
اقدامات
باید همین الان شروع کنم به خوندن مقاله از ریتر و دوستان تا شاید بتونم چنان تحت تاثیرش قرار بدم که کلا بتونم بعد از مدتی برم برلین و موسسهام رو عوض کنم.
-
چرا این کشف بدیهیه؟ چون اولین حس من، حتی قبل از اومدن به روستوک، همین بود. تمامی این مدت سعی کردم با دلیل و مدرک کمرنگش کنم. اما نشد. با این حال از یاد بردمش تا این که الان دوباره کشفش کردم. ↩