مبانی مبارزه خشونت پرهیز
مسالهی کتاب1 اینه که وقتی یک جا ستم وجود داره (و به طیع اون ستمگرها و ستمدیدههایی) چه کار باید کرد. ایده از اسم کتاب پیداست اما روش کار روشن نیست. واقعیت اینه که این نوشتار هم جواب روشنی به ما نمیده. این نوشتار در عنوان انگلیسی در اصل یک کتابچهی راهنما است. بنابراین کنار نکات مهم کلی حرفِ چرندِ کلیِ حواسپرت کن هم داره. به علاوه که نویسنده حرفهاش شلختهاست و حتی خود مترجم هم در ترحمه یه تیکهای بهش انداخته. اما بذارید برسیم به مغز کتاب.
مساله یه مسالهی کلاسیکه؛ درست مثل دوگانهی قطار و سوزنبان. و جواب بهینه(ی درست) در اغلب این دوگانهها اینه که اصلا بازی نکرد. یا این که قواعد بازی رو عوض کرد. کتاب هم حرفش همینه. به جای وارد شدن به بازی ستمگر و ستمدیده شدن، باید قواعد بازی رو عوض کرد.
اگـر از خشـونتپرهیزی غافـل بمانیـم، واکنش ما در برابر یک نهاجم، تنهـا بـه دو امـکان محـدود میشـود: مقابلـه بهمثـل کـردن (زدوخـورد) یـا کوتاهآمـدن(گریختـن). از منظـر خشـونتپرهیزی، ایـن بهواقـع «انتخـاب» نیسـت. … هـر دو رویکرد فقط به گسترش خشونت خدمت میکنند. انتخـاب واقعـی مـا زمانی گشـوده میشـود کـه نخواهیـم هیچیـک از ایـن دو نوع رویکـرد را برگزینیم.
و ایدهی خشونتپرهیزی رو به تأسی از روش گاندی مطرح میکنه و جابجای کتاب خوبیهاش رو میگه. به نظر من اینها مهمترینهاش هستن:
- آدمهایی با این منش، مشکل فلسفی انتخاب بین کار اخلاقی و غیراخلاقی و نخواهد داشت و «شـما انسـانیت خـود را در جریـان آن از دسـت نمیدهید».
- به صورت آماری احتمال (آسیب) مثل کشتهشدن توش کمتر از واکنش خشنه.
از روی همینها هم واضحه که نویسنده معتقده تمامی آدمها ذاتا انسانهای نیکی هستن و وجدانی نیکو دارند. این فرض مهمیه که هرچند مستقیما هیچ جا گفته نمیشه اما ایدهاش در کل خطوط و فصلهای کتاب جاریه. واقعیت ماجرا اینه که نمیشه دونست که آیا این فرض درست هست یا نه2. اگر شما این فرض رو قبول ندارید وقتتون رو با این کتاب تلف نکنید. من عقیدهام اینه که (بر عکس چیزی که نویسنده میگه) آدم بیوجدان وجود داره. اما باید طی فرآیندی جانکاه بیوجدان شد. بنابراین احتمالا قسمت زیادی از آدما هنوز بخش زیادی از وجدانشون رو دارن (حالا وجدان به هر معنا).
با قبول این فرض که «حریف هم آدم است»، کتاب مجموعهای از ارزشها رو پیشنهاد میده در بعد فردی و اجتماعی:
فردی
- کنارگذاشتن رقابت و جدال با شخص ستمگر (که به اندازهی کافی سخت هست)،
- همدلی با او و همکار کردن او با خودمان برای شکست دادن خود ستم (با دادن «پیشنهاد کرامت»)
دستیابی به منابع ژرفتر خشونتپرهیزی نیاز به تصور ضمنی این امر دارد که همهی ما «در قالب سرنوشتی مشترک به یکدیگر گره خوردهایم» … بایستی درجاتی از احساس همداستانی میان ما حتی با حریفمان وجود داشته باشد
حریف خودش را از بیخوبن، جدای از ما میبینید. در حالی که ما میتوانیم آن همداستانی را ببینیم که او توان دیدنش را از دستداده و بنابراین میتوانیم به او کمک کنیم تا او هم ببیندش.
- توجه زیاد به هدف (نباید نیتمان تحقیر دیگری یا برچسب زدن یا انتقام یا چیزهایی از این دست باشد)
جهتگیری ما بایستی علیه معضل باشد و نه هرگز علیه شخص
باید تلاش کنیم که هرگز […] کسی را تحقیر نکنیم …
یک رکن مهم از قصد ما بر این که با مهاجم به عنوان انسان رفتار کنیم، اجتناب از برچسبزنی به اوست. برچسبزنی موجب شخصیت زدایی میشود. [سربازان با برچسبزنی روی سوژهی انسانی بر احساس انزجار از کشتن همنوع خود غلبه میکنند…]
اجتماعی
- داشتن برنامهی انسدادی یا عدم همکاری (با این ایدهی که ماهیت عمل ستمگر بیشتر بر همگان معلوم بشه)
- داشتن برنامهی سازنده (ساختن همان چیزی که نیست)
- فهمیدن این که در کدام مرحله از مبارزه هستیم
- داشتن هنر مصالحه
- خشونتپرهیزی خودش وسیلهی رسیدن به هدف هم هست
شحصا بعد اجتماعی این اصول رو بیشتر دوست دارم. چون بعد فردی سبکزندگیای (گاندیوار) رو پیشنهاد میکنه که طبیعتا خیلیها دوستش ندارند. در مقابل، در بعد اجتماعی میشه اثرگذار بود اما اسطورهی فداکاری و ایثار نبود. به علاوه، اگه بدون توجه بعد اجتماعی، جون آدما بیمعنا هدر میره.
از دیده جامعهشناختی ایدهی کتاب اینه که از خشونتپرهیزی نه تنها باید خشم رو کنترل کنه (در غیر این صورت این انرژی خشم به صورت یه سری عمل کاتورهای در سیستم (مثل گرما) تلف میشه) که باید اون رو جهت بده. با فرض این که آدمها تونستن خشمشون رو کنترل کنن و شبکهای هم بود که اونها رو همراستا کنه، سوال این که با این نیرو چه باید کرد؟
کتاب نمونه میاره از مواردی که این نیرو فقط صرف این شده که با حکومت همکاری نشه (۱). و جنبش شکست خورده چون (حتی اگر جامعهی سیاسی قدیمی سرنگپن بشه) زیرساختی برای جامعهی بهتر ساخته نشده (عدم وجود ۲). یا زمانی که عملی غیرمتناسب (مثل اعتصاب غذا) با مرحلهی مبارزه از آدما بروز میده (نفهمیدن ۳) که باعث میشه آدما بیخودی بمیرن. یا حالتی که نداشتن (۴) باعث میشه کل مذاکره بر باد بره. یا این که حتی کمی خشونتورزی (عدم راعیت ۵) با این استدلال که خیلی بیشتر از این حقشونه یا تنوع تاکتیکی اعتماد عمومی به وجههی جنبش خشونتپرهیز رو در آنی نابود میکنه. اینجا بحث سر این نیست که آیا هدف وسیله رو توجیه میکنه یا نه. مساله اینه که رهیافت خشن اصلا متضاده با هدف و خشونتپرهیزی، بنا به تعریف، مجبوره که وسیلهاش هم خشونتپرهیز باشه (و بنابراین خودسازگاره و آدما رو به مشکل فلسفی/اخلاقی نمیرسونه).
تعدادی مثال دیگه هم میاره که بگه چه چیزهایی به نظر میاد مهم هستن:
- این که به نمادها نباید خیلی اتکا کرد،
- داشتن تعداد زیاد در مقابل حریف ستمگر اصلا شاید مهم نباشه (بیشتر نفوذ موثر جنبش مهمه)
- شادی کردن بیموقع که زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد (چون دینامیک ماجرا بسیار غیرخطیتر و آشوبناکتر از چیزیه که تکتک افراد میتونن مشاهده کنن)
- مراقب بودن که کسی از آب گلآلود ماهی نگیرد (حتی کمی خشونتورزی)
نتیجه
کتاب حرفهای خوبی داره. بسته به این که چه تیپ آدمی هستید ممکنه از قسمت فردی کتاب مربوط به ساتیاگراها بیشتر استفاده کنید و یا مثل من از بخش اجتماعی کتاب. متاسفانه کتاب بسیار شلخته است و حتی چنین تقسیمبندیای اصلا در کتاب نیست. برای همین مجبور خواهید شد که کل کتاب رو بخونید. اما خوب کتاب کوچکیه در کل.
با وجود حرفهای و رویکردهای به ظاهر درست، بسیاری از مثالها من رو قانع نکردن. خیلی از استدلالها بیشتر نظر شخصی هستن و بدون منبع و گاها از برخی گزارههای علمی استفادههای شاعرانه/شعاری شده. اما چیزی که به من داد یه راهنما بود برای فکر کردن به راههایی برای مبارزه و اثربخشی اخلاقی. با وجود این که کتاب جوابهای زیادی نمیده اما به من گفت که چه سوالهایی و چه نکاتی مهمن و باید دنبال جوابشون گشت.
در انتهای کتاب (بخش یادداشتها) نویسنده اشاره میکنه به سایتی به اسم متاسنتر که خودش و دوستاش اون داخل مینویسن و یه سری مفاهیم رو بیشتر شرخ میدن. یک مستند دارن که رایگان میشه دید و یه سری بازی و موسیقی فیلم حتی. من به اینها نگاهی میندازم و اگر چیزی نظرم رو جلب کرد در پستی جدا مینویسمش.
-
کتاب «مبانی مبارزهی خشونتپرهیز» بعد از خبر آنچه که بر سر فرهاد میثمی در زندان آمد معروف شد. میثمی کتاب رو به فارسی ترجمه کرده و به رایگان در درسترس همه قرار داده (لینک وبلاگ میثمی) ↩
-
به دو دلیل: اول این که نمیشه همهی آدمها رو ردیف کرد و وجدانشون رو اندازه گرفت؛ و دوم این که اصلا چطور میشه وجدان رو اندازه گرفت؟ ↩